مجنون
همیشه مرد نیست گاهی مجنون دخترکی تنهاست
که لیلی نام دارد
وقتی میروی در را پشتِ سرت ببند
این خانه میهمان خانه نمیشود دیگر
ﺷﺒﻬﺎ ﺯﻳﺮ ﺩﻭﺵ آﺏ ﺳﺮﺩ،
ﺑﻴﺼﺪﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ﺑﻐﺾ ﺯﺧﻤﻬﺎﻳﺖ ﺭﺍ..
ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﻰ گوﻳﻨﺪ..
ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺶ
ﭼﻪ آﺳﺎﻥ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﺮﺩ
تو چه می فهمی
حال و روز کسی را که دیگر هیچ نگاهی
دلش را نمی لرزاند
دلم می خواست زمان را به عقب باز می گرداندم ....
نه برای اينکه آنهايی که رفتند را باز گردانم ؛
برای اينکه نگذارم بيايند
عـــاشـقـــم ..
عـــاشــق آن "مـــیــــم" کــــه مــــی آیــــد آخــــر "عـــزیــــز"
و مــــرا مـــیکــنـد مــــــال تـــــــو
کمی مهربانتر باش لطفا
برای شانه ام سنگین است این سرسنگینی ها
من خوبم ...خسته نیستم ... فقط
گاهی دستم به این زندگی نمی رود
باور کن زندگی آدم
گاهی لَنگ می شود
لنگ کمی دلگرمی
فقط کمی
حالا فعل تمامی جمله هایت
که من در آن ها هستم
ماضی است
"من" تنهاترین ضمیر دنیاست
و"او" خوشبخت ترین ضمیر دنیا...چون"تو"را دارد
تمام ترس من از این است
در شب آرزوها
من تو را آرزو کنم
و تو او را ...
و تو در نهايت در چشمان كسي اسير ميشوي
كه تو را درك نه
ترك خواهد كرد .
دیدار به قیامت
حرفی نیست فقط
فقط بگو که می آیی ...
"بخند تا دنیا به رویت بخندد"
این رو بارها شنیده ام اما
نمی دانم چراهربار خندیدم
دنیا دلگیر شد و کج خلقی کرد؟
با من بمان
انها که رفتنشان را طاقت اوردم
" تو "
نبودی
من و تو عادت کردیم
که همیشه
...یکی باشد و دیگری نباشد،
انگار که اگر هردو باشیم
تمام معادلات دنیا به هم می ریزد
گوش هایم را می گیرم
چشم هایم را می بندم
زبانم را گاز می گیرم
ولی حریف افکارم نمی شوم
چه اندازه دردناک است فهمیدن
هر چی "بوی" تو رو می داد
عوض کردم
تو بگو با لحظه هام چه کنم؟؟
در همین حوالی کسی هست
که تا دیروز میگفت
بدون تو حتی نفس هم نمیتوانم بکشم
ولی امروز
در آغوش دیگری نفس نفس میزند
مدام گفتی خیالت تخت ..
من وفادارم
و من چه ساده لوحانه ..
خیالم را تختی کردم
برای عشق بازی تو با دیگری ..
چه شباهتِ عجيبي بين ماست
من "دل شکسته ام" و تو "دل" شکسته اي
مدت هاست تنها چیزی که مرا یاد ِ تو می اندازد
طعنه های دیگران است
شاید اگر این " دیگران " نبودند ،
تو زودتر از اینها برای من ، مـُرده بودی
دفتر شعرهایم را سفید میگذارم
بی تو بودن
نوشتن ندارد....
درد دارد...
فکر میکردم تو همدردی
ولی نه
تو هم دردی
اینجا منتظر توام
خیلی گذشت و نیامدی
روزهاست که مرا
اینجا کاشته ای...
قد کشیده ام می بینی؟!
برو بنشين که من بارِ سفر بستم
که بعد ِرفتنم
جانا هزار افسوس خواهي خورد
فلاني يار خوبي بود
و من قدرش ندانستم
او رفت و من در حسرت نگاهی پر راز ماندم
ماندم تا بیاید و پاسخ دهد چرا
چرا تنهایم گذاشت
من حتی در حسرت پرسیدن این سوال هم مانده ام
حالا که رفتنی شده ای طبق گفته ات
باشد، قبول…لااقل این نکته را بدان:
آهن قراضه ای که چنان گرم گرم گرم
در سینه می تپید،
دلم بود…
نا مهربان.. خداحافظ
تو رفته اي و من افتاده ام
تو از دست, من از پا
نظرات شما عزیزان: